السلام علیک یا سلطان خراسان کرامات امام هشتم
|
آرزوی کودک
تمام حیاط خانه را موکت پهن کرده بودند و بچههای هم سن و سال من توی حیاط روی موکت نشسته بودیم و بازی میکردیم. داخل اتاقها اما پر بود از مادر و پدرهای بچهها که باصطلاح به دیدن من آمده بودند، اما درد دلهای ناگفته بسیار با هم داشتند. ما تازه از سفر مشهد برگشته بودیم و من حالم خوب بود. اینکه میگویم حالم خوب بود؛ نکته کوچکی نیست. چرا؟ برایتان میگویم. من الان درست هشت سال سن دارم و در این هشت سال تنها هشت روز است که حالم خوب است. خورد و خوراکم خوب است. خواب و استراحتم به روال است. درد نمیکشم. گریه از زندگیام دور است. معنای شادی و بازی و تفزیح را میفهمم. همینکه امروز ما بچهها روی موکت، توی حیاط نشستهایم و بازی میکنیم شاید نخستین بار است که در خانه ما اتفاق میافتد. همیشه که اقوام به دیدن ما میآمدند یا بچههایشان را با خود نمیآوردند و یا اگر میآوردند در کنار خود مینشاندند و نمیگذاشتند به تخت من نزدیک شوند. انگار که من بیماری واگیر داشتم. چقدر حرص میخوردم در این مدت از تنهایی و بیماری. یک روز از مادرم پرسیدم: چرا بچهها نمیآیند با من صحبت وبازی کنند؟ مادرپنهانی و دور از نگاه من دو قطره اشکی راکه بهآرامی از گوشه چشمش سرک کشیده بود پاک کرد و آب بینیاش را بالا کشید و گفت: رعایت حال تو را میکنند. دکتر گفته است نباید دوروبرت شلوغ وپلوغ باشد. به چشمان مادر که هنوز اثر اشک در آن هویدا بود خیره شدم. فشار اندوه در نگاه محزون و خیسش هویدا بود. چه زجری کشیده مادر در این هشت سال مریضی من؟ زری خودش را به من چسباند و گفت: خوشحالم که میتوانم کنارت باشم و با تو بازی کنم. مریم که کمی دورتر نشسته بود و موهای عروسکش را شانه میزد، گفت: دیگر صورتت مثل صورت عروسکم زرد نیست. لبخندی زدم و گفتم: زردی صورتم مال بیماریام بود که رفت. زری دست دور گردنم انداخت و مرا بوسید و گفت: چی شد که یهو خوب شدی؟ و دخترها یکصدا گفتند: برایمان بگو. داغی زمین که از آفتاب روز باقی مانده بود، توی پاهایم نفوذ کرد. پاهایم را جابجا کردم و به دخترها گفتم: می گویند خدا شفا داده است. مریم پرسید: یعنی چه؟ زری جواب مریم را داد: یعنی خدا خواسته و زهرا را خوب کرده است. من حرف زری را کامل کردم و گفتم: می گویند خیلی بیمارها وقتی به مشهد میآیند و در حرم امام رضا(ع) دخیل میبندند، خدا شفایشان میدهد. کبری خودش را جلو کشید و پرسید: تو هم دخیل بستی؟ گفتم: آره. من هم یکهفته در حرم دخیل نشسته بودم. زری پرسید: یعنی چکار میکردی؟ لبخندی زدم و گفتم: کاری نمیکردم. فقط پشت پنجره فولاد نشسته بودم و از خدا میخواستم خوبم کند. بعد ماجرا را برای بچهها چنین تعریف کردم: مادرم میگوید وقتی به دنیا آمدم، بیماری هم همراه من بوده است. میهمانی که هشت سال توی تنم نشسته بود و آزارم میداد. آن وقتها پدرم در جنگ بوده است. مادرم می گوید آنقدر غصه دوری پدر را خوردم که غمها بر روی تو که در شکمم بودی اثر گذاشت و بیمار شدی. بعد هم شیر غصه به تو دادم که بد و بدترت کرد. من هر روز ضعیفتر میشدم و مادرم هر کاری از دستش ساخته بود انجام میداد. بیماریام چنان شد که مادر از من قطع امید کرد و به پدر خبر داد تا از جبهه برگردد و مرا یکبار قبل از مردنم ببیند. پدر بلافاصله از جنگ برگشت و مرا دوباره به بیمارستان و نزد دکتر برد. اما دکترها گفتند کاری از دستشان ساخته نیست. مادر می گوید وقتی دکتر از معالجه من قطع امید کرد پدرم که هیچوقت گریهاش را کسی ندیده بود، با صدای بلند گریست و به دکتر گفت: من نام کودکم را زهرا گذاشتم تا خداوند به حرمت صاحب نامش از او نگهداری کند ولی... بعد رو به آسمان کرده و گفته بود: خدایا به خودت میسپارمش. من از همان کودکی با اسپری آشنا شدم و هرگاه نفسم بند میآمد فوری از آن استفاده میکردم. درد و بیماری چنان ضعیف و رنگ باختهام کرده بود که کسی باور نمیکرد من به سن مدرسه رسیدهام. وقتی برای ثبت نام کلاس اول رفتم مدیر مدرسه نگاهی به من و نگاهی به شناسنامهام کرد و از مادرم پرسید: مطمئن هستید که این شناسنامه مال ایشان است؟ مادرم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: دخترم بیماره. باید در مدرسه مواظبش باشید. یک روز توی مدرسه حالم بد شد. بچهها توی حیاط مدرسه بازی میکردند و من در گوشهای فقط تماشایشان میکردم. ناگهان حالم به هم خورد و متوجه شدم اسپریام همراهم نیست. به سمت کلاس دویدم ولی نرسیده به پلهها از حال رفتم و به زمین خوردم. بچهها متوجه من شدند و خانم مدیر را خبر کردند. خانم مدیر هم زنگ زده بود و آمبولانس آمده و مرا به بیمارستان رسانده بودند. در آنجا دکتری که مرا معاینه کرده بود به پدرم گفته بود اگر مرا به تهران و نزد دکتر فلانی ببرد، شاید در معالجهام اثربخش باشد. پدرم زود اسباب سفر را مهیا کرد و راهی تهران شدیم. در راه مادر از پدر خواست اگر حال من بهتر شد، سفری تا مشهد داشته باشیم. پدر تا این حرف را از دهان مادرم شنید در فکر فرو رفت و گویی خاطراتی به ذهنش آمد. من روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و چشمانم بسته بود ولی بیدار بودم و صدای گفتگوی آن دو را میشنیدم. پدر گفت: من نذری داشتم که یادم رفته ادا کنم. مادر پرسید: نذر چه؟ پدر آهی کشید و گفت: وقتی زهرا را حامله بودی و من در جبهه بودم، نذر کردم اگر فرزندم بدنیا آمد به مشهد و زیارت امام(ع) برویم. الان هشت سال از نذرم گذشته و جنگ و جبهه و بعد بیماری و معالجه زهرا مرا از یادآوری و انجام نذرم بدور کرده است. مادرم گفت: مدتهاست سفر نرفتهایم. خوب است که بعد از رسیدن به تهران و رفتن به نزد دکتر، سری هم به مشهد بزنیم و زیارتی بکنیم. پدر لحظاتی در سکوت رفت. بعد گویا تصمیمی گرفت که رو به مادر کرد و گفت: نذر را باید ادا کرد. قبل از رفتن به تهران و نزد دکتر به مشهد میرویم. انشااله در بازگشت به تهران و نزد دکتر خواهیم رفت. تصمیم پدر عملی شد و ما قبل از رسیدن به تهران و از قم راهمان را به سمت مشهد تغییر دادیم. در مشهد به حرم رفتیم و من از دیدن حرم و پرواز کبوتران به وجد آمدم. پشت پنجره فولاد جایی برایم در نظر گرفتند و من در کنار کسان دیگری که برای شفا آنجا آمده بودند، دخیل نشستم و دلم را به خدا دادم. یک هفته در مشهد بودیم. به حرم انس گرفته بودم و دوست داشتم تمام روز را در صحن بنشینم و به پرواز کبوتران که بر آبی آسمان اوج میگرفتند و بر گرد گنبد حرم میچرخیدند و بعد بر روی دیوارها و گلدسته و گنبد آرام میگرفتند، نگاه کنم. حالم خیلی خوب شده بود و دردی نداشتم. چند روزی بود که از اسپری هم استفاده نکرده بودم. مادر و پدر متوجه حالم نبودند. آنها دائم در نماز و دعا بودند و من می فهمیدم که با گریه و اشک شفای مرا از خدا طلب می کنند. روز رفتن رسید و ما باید به سمت تهران حرکت می کردیم. پدر اتومبیلش را جلوی صحن حرم پارک کرده بود و من و مادر از حرم بیرون آمدیم تا به سمت ماشین برویم. یک لحظه دختربچهای را دیدم که یک بستنی قیفی در دستش گرفته بود و با ولع لیس می زد. من که از خوردن هر چیز سرد منع شده بودم و حتی آب سرد نمیتوانستم بخورم و به محض خوردن، حالم به هم میخورد و استفراق میکردم و از حال میرفتم. من که از خوردن خیلی از میوهها و سبزیها محروم بودم و حتی در مهمانیها مادرم غذای مخصوص مرا با خودش میآورد تا هوس خوردن غذای مهمانی نکنم، حالا هوسی به جانم افتاده بود که از گفتنش واهمه داشتم. با حسرت به دور شدن دختر نگاه میکردم و اشتیاق خوردن بستنی به جانم و کامم نشسته بود. مادر دستم را کشید و گفت: حواست کجاست؟ گفتم: مادر من حالم خوبه. گفت: امیدوارم که خوب باشی. دستم را کشید و مرا با خودش به سمت اتومبیل برد که پدر درون آن منتظر ما نشسته بود. دستم را از دستش بیرون کشیدم و همانجا در پیادهرو ایستادم. برگشت و پرسید: چی شده؟ نمیآیی؟ در نگاهش خیره شدم و گفتم: من بستنی می خواهم. در جا خشکش زد. در همه این سالها من چیزی را که برای سلامتم بد بوده است را از او نخواسته بودم. حالا بستنی میخواستم که میدانستم و میدانست برای من سم است. برگشت دست مرا در میان دستانش گرفت. روبرویم نشست و با نگاه مهربانش در چشمانم خیره شد. من برق اشکی را در نگاهش دیدم. مرا به آغوش کشید و بوسید. گفت: برای دخترم بمیرم که نمیتواند آنچه را دوست دارد بخورد. دستم را در جیبم کردم و اسپریام را بیرون آوردم و گفتم: من حالم خوب است. ببین اسپریام پر است. من چند روز است از آن استفاده نکردهان. شما این روزها متوجه من نبودید و چنان سرتان به نماز و دعا مشغول بود که متوجه من نبودید که حالم خوب شده است و نیازی به اسپری ندارم. مادر دوباره مرا به آغوش کشید و بوسید. بغلم کرد و به سمت ماشین دوید. روی صندلی جلو کنار پدر نشست و مرا روی زانویش گذاشت. رو به پدر کرد و گفت: برو جلوی یک بستنی فروشی نگهدار. زهرا هوس بستنی دارد. باید برایش بخری. پدر با چشمانی متعجب به مادر خیره شد و تا نگاه مطمئن او را دید اتومبیل را به حرکت درآورد و جلوی یک بستنی فروشی نگه داشت. نظرات شما عزیزان: برچسبها: یا معین الضعفاء |
درباره وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک های مفید
برچسب ها
امام رضا (ع) (31)
امام رضا (30)
امام رضا(ع) (27)
میلاد نور (13)
امام رئوف (7)
یا معین الضعفاء (4)
شهادت (3)
امام ريوف (3)
میلاد امام رضا (2)
آرشيو مطالب
لینک های مفید |